کد مطلب:225657 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:383

قصه ای عجیب
مرحوم محدث نوری (علیه الرحمه) از جانب شخص موثقی - اهل گیلان - نقل می كند: من به شهرهای مختلف برای تجارت سفر می كردم. تا اینكه، در سفری كه به هند داشتم، به جهت پیشامدی، شش ماه در شهر بنگاله ی هند ماندم. حجره یی در سرای تجارتی برای خود گرفتم، و روزها را در آنجا به سر می بردم. در آن سرا، كنار حجره ی من، مردی غریب ساكن بود، كه دو پسر داشت. من اكثر اوقات آن مرد غریب را، ملول، افسرده و غمگین می دیدم، اما علت ناراحتی اش را نمی دانستم. همواره صدای گریه و ناله ی او را می شنیدم. یك روز چون حالت حزن و گریه ی او را خارج از عادت یافتم، تصمیم گرفتم به نزد او رفته، تا علت حزن او را دریابم. چون نزد او رفتم، دیدم قوای بدنی او كاسته شده، و حالت ضعف به او دست داده است. به او گفتم: «آمده ام كه علت حزن و پریشانی ات را سؤال كنم. حال خواهشمندم كه چه گونگی حالت را، برای من بگویی.» آن مرد گفت: «حزن من قصه یی طولانی دارد؛ و آن، از این قرار است كه:

دوازده سال پیش، مال التجاره یی از امتعه نفیسه اندوخته، و به خیال تجارت به كشتی حمل كرده و خود نیز سوار شدم. مدت بیست روز كشتی در حركت بود. ناگاه! باد تندی



[ صفحه 96]



وزیدن گرفت، و دریا طوفانی و متلاطم شد. كم كم باد شدت گرفت، و تار و پود كشتی را همانند كركس از هم درید. اسكلت كشتی را همانند تار عنكبوت از هم گسیخته شد، و همه افرادی كه در كشتی بودند، به همراه اموالشان غرق شدند. من در حالی میان دریا سرگردان و در انتظار مرگ بودم، خود را به تخته پاره یی رساندم، و به آن چسبیدم. باد همین طور مرا به اطراف می كشاند، تا اینكه به حكم قضای الهی، آن تخته ی چوبی كه بر آن سوار بودم، مرا از كام نهنگ رهانید، و به جزیره یی رساند. موج دریا مرا به ساحل انداخت، و من از هلاكت نجات یافتم. پس از اینكه سجده ی شكر به جای آوردم، برخاستم، و مشغول گشت و گذار در جزیره شدم. آنجا جزیره یی سرسبز و باصفا، ولی خالی از سكنه و بنی آدم بود.

مدت یك سال در جزیره بودم. شب ها از ترس حیوانان و درندگان روی درخت ها به سر می بردم. سرانجام، روزی هنگام نماز، نزدیك درختی كه آب باران زیر آن جمع شده بود، نشستم، تا وضو بگیرم و نماز بگذارم. ناگهان! عكس زنی بسیار خوش صورت و زیبا میان آب دیدم. تعجب كردم! ناباورانه سرم را بلند كردم، دیدم آری! دختریست بسیار خوشرو و زیبا، اما بدون لباس و عریان. آن دختر خطاب به من گفت: «ای مرد! از خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله شرم نمی كنی كه به من می نگری؟» من از حیا سر به زیر انداخته، و از او پرسیدم: «تو را به خدا قسم! به من بگو، آیا تو از سلسله ی بشری، یا از ملائكه، یا طایفه ی جنی؟» گفت: «من از بشرم. مرا قصه یی طولانیست، كه از این قرار است:

پدر من اهل ایران بود. او عازم كشور هند شد، و مرا هم با خود آورد. ما با هم در كشتی بودیم، كه دریا متلاطم گشت، و كشتی ما غرق شد. من به امر الهی در این جزیره افتادم، و از مرگ نجات یافتم. اكنون نزدیك سه سال است كه در اینجا هستم.» چون حكایت حال او را شنیدم، گفتم: «من هم حكایتی دارم.» سپس سرگذشت خود را برای او تعریف كردم. آن گاه خطاب به او چنین عرض نمودم: «حال، ما تنها زن و مرد ساكن این جزیره هستیم، و به همدیگر نامحرم می باشیم. اگر رضایت می دهی كه همسر من باشی، تو را به عقد خود درآورم، تا با همدیگر محرم شویم.» پس از این پیشنهاد، او



[ صفحه 97]



سكوت كرد؛ من نیز سكوتش را علامت رضایت او دانستم. سپس در حالی كه من سرم را به زیر انداخته بودم، او از درخت پایین آمد. آن گاه او را به عقد خود درآوردم، و زندگی مشترك خود را در آن جزیره آغاز نمودیم. با یكدیگر زندگی خوبی همراه با دلخوشی داشتیم؛ تا اینكه، خداوند قادر منان بر بی كسی و تنهایی ما ترحم فرمود، و دو پسر به ما عنایت كرد، كه اكنون حاضرند و ایشان را می بینی.

لیكن امری پیش آمد، كه موجب جدایی ما از آن زن شد. حزن و اندوه من به جهت جدایی از آن زن است. سبب جدایی این بود كه، ما در آن جزیره با داشتن این دو پسر خشنود بودیم؛ تا اینكه، یكی از آنها به سن نه سالگی و دیگری به سن هشت سالگی رسید. چون در آن جزیره لباس و پوشاكی نبود، همه ما برهنه به سر می بردیم. موهای بدن ما دراز شده بود؛ به همین دلیل، بسیار بدقیافه گشته بودیم. روزی زوجه ام به من گفت: «ای كاش جامه یی داشتیم، تا خود را می پوشاندیم، و ستر عورت می نمودیم، و از این رسوایی خلاص می شدیم!» هنگامی كه پسرها سخن ما را شنیدند، گفتند: «مگر به غیر از این گونه كه ما زندگی می نماییم، طور دیگری هم می شود زندگی كرد؟» مادرشان گفت: «آری! خالق متعال، شهرها و مكان هایی پر از جمعیت دارد. مردم آنجا خوراك های لذیذ، شربت های خوش گوار و لباس های نیكو دارند. ما هم قبلا در آنجا بودیم؛ لیكن چون با كشتی مسافرت كردیم، در دریا افتادیم. به خواست خداوند منان نجات یافتیم، و توسط تخته پاره های كشتی به این جزیره رسیدیم، و در اینجا ساكن شدیم. پسران ما گفتند: «اگر چنین است، پس چرا به وطن و محل سابق زندگی خود نمی رویم؟» مادرشان گفت: «چون دریا را در پیش رو داریم؛ و بدون كشتی ممكن نیست بتوان از آن عبور كرد. در این جزیره هم كشتی فراهم نیست.» پسران گفتند: «ما خودمان كشتی می سازیم.» از آن پس، آنها بر سر حرف خود پافشاری كردند. مادرشان هم با دیدن اصرار آنها، به درخت بسیار بزرگی كه در آنجا افتاده بود، اشاره كرد و گفت: «اگر بتوانید وسط این درخت را بتراشید تا خالی شود، شاید بتوانیم با كمك خداوند متعال، آن را به صورت كشتی درآوریم، و به جایی برسیم.» پسرها از این پیشنهاد خیلی خرسند شدند! آنها با



[ صفحه 98]



كمال شوق برخاستند، و به جانب كوهی كه در آن نزدیكی بود، رفتند. سنگ هایی را كه سرشان تیز بود، آوردند، و شروع به خالی كردن تنه ی آن درخت نمودند. به مدت شش ماه خوردن و آشامیدن را بر خود حرام كرده، و مشغول كار بودند. سرانجام، وسط درخت، خالی شد، و به هیأت كشتی و زورقی درآمد؛ به طوری كه دوازده نفر می توانستند در آن بنشینند.

ما چون وضع را چنین دیدیم، بسیار خوشحال شدیم؛ و از اینكه خداوند متعال منت نهاده و چنین پسران پر تلاشی به ما عنایت فرموده، از خالق ازلی تشكر و قدردانی نمودیم! پس از شكر خدای تعالی با خود گفتیم: شاید بتوانیم خود را با این وسیله به جایی برسانیم، و از این بی كسی و تنهایی نجات یابیم!

آن گاه به فكر جمع كردن عنبر اشهب افتادیم، تا برای خود در كشتی ببریم. عنبر اشهب، مومیست از عسل مخصوص. آن جزیره رشته كوه بسیار بلندی داشت، كه در پشت آن، جنگلی مملو از درختان میخك بود. زنبوران عسل همواره در فصل بهار از شكوفه ی میخك ها می نوشیدند، و بر قله ی آن كوه، عسل تولید می كردند. چون باران می بارید، آن عسل ها را می شست و از كوه فرود می آورد. سپس شربت آن نصیب ماهیان دریا می شد؛ و موم آن، كه عنبر اشهب باشد، در پایین كوه می ماند.

پس مشغول به جمع كردن و آوردن آن موم شدیم. بالآخره در حدود صدمن فراهم آوردیم. سپس به وسیله ی مقداری از همان موم، در یك طرف كشتی حوضی ساختیم. با بقیه ی موم نیز ظرف هایی درست كردیم. آن گاه به وسیله ی آنها آب شیرین جهت آشامیدن آوردیم، و در آن حوضچه ریختیم، تا پر شد. آن گاه به جهت خوراك، چوب چینی بسیاری در كشتی فراهم كردیم؛ و آن، نوعی ریشه است، كه در آن جزیره فراوان یافت می شد. همه اینها را در كشتی كوچكمان قرار دادیم. ریسمانی محكم از ریشه ی درخت نیز بافتیم؛ سپس یك سر كشتی را به ریسمان، و سر دیگرش را به درخت بزرگی بستیم. چون همه این كارها انجام پذیرفت، به انتظار ایام مد دریا نشستیم.

بالآخره یك روز آب دریا رو به تلاطم نمود؛ به طوری كه كشتی ما روی آب قرار



[ صفحه 99]



گرفت. همگی خوشحال شده، و حمد خدای متعال را به جای آوردیم. سپس سوار بر كشتی شدیم. ولی كشتی روی آب حركت نكرد. ناگاه! فهمیدیم كه علت عدم حركت كشتی این است كه، یك سر ریسمان به درخت بسته شده است. ما می بایست قبل از سوار شدن، ریسمان را باز می كردیم، ولی از این كار غافل شده بودیم آن گاه یكی از پسرها خواست جهت باز كردن ریسمان پیاده شود، ولی مادرش پیشی گرفت. از كشتی پیاده شد، و سر ریسمان را باز كرد. ناگهان! موچ دریا ریسمان را از دست او ربود، و كشتی به حركت درآمد و به وسط دریا رسید. آن زن بیچاره در جزیره ماند و شروع، به فریاد زدن كرد. از طرفی به طرف دیگر می دوید؛ ولی هیچ راه علاج و چاره یی برای او نبود. ما هر لحظه از او دورتر می شدیم. ما از روی دریا می دیدیم كه آن بیچاره روی درختی رفت. با حسرت به ما نگاه می كرد و اشك می ریخت، تا وقتی كه ما از نظرش ناپدید شدیم. پسرها كه از مادر ناامید شدند، ناله و گریه و اضطرابشان زیاد شد! گریه ی آنها همچون نمكی بود، كه بر جراحات دلم پاشیده می شد! چون به وسط دریا رسیدیم، از خوف دریا، ساكت شدند. كشتی كوچك ما شبانه روز در حركت بود. سرانجام به ساحل دریا رسیده و فرود آمدیم. چون همه ما برهنه و عریان بودیم، شرم كردیم كه به شهر برویم. بنابراین همان جا ماندیم، تا اینكه غروب شد، و تاریكی شب همه جا را فرا گرفت. آن گاه خودم بر بلندی رفته و نگاهی به اطراف انداختم. ناگهان! روشنی آتشی را از دور دیدم. پسرها را همان جا گذاشتم، و خود به سمت علامت آتش حركت كردم. بالآخره، به در خانه یی كه درگاه مجللی داشت، رسیدم. آن گاه در زدم. مردی بیرون آمد، كه از بزرگان یهود بود ابتدا چون مرا با آن وضعیت دید، تعجب كرد! ولی وقتی برایش توضیح دادم، متوجه وضعیتم شد. سپس مقداری عنبر اشهب كه با خود داشتم، به او دادم؛ و او در عوض، چند جامه جهت پوشاندن خود و پسرانم، و فرشی برای استراحت به من داد. با عجله خود را به فرزندانم رساندم، و لباس ها را به آنها پوشانیدم. شب را همان جا استراحت كرده، و روز بعد وارد شهر شدیم. آن گاه در همین كاروانسرای فعلی ساكن شدیم. با فروش عنبرهایی كه با خود آورده بودیم، اسباب زندگی را به مرور فراهم



[ صفحه 100]



كردیم، اكنون نزدیك یك سال است كه در اینجا با پسرهایم زندگی می كنیم؛ لكن شب و روز از دوری زنم، و با یاد تنهایی او، در حزن و اندوهم، و آرام و قرار ندارم! علت پریشانی و ناله های هر شب من، همین است.»

مرحوم محدث نوری (ره) در ادامه ی این داستان عجیب، از قول آن تاجر گیلانی نقل می كند:

من از شنیدن حكایت آن مرد، متأثر و ناراحت شدم و گریستم. آن گاه به او گفتم: «لا راد لقضاء الله و تدبیره، و لا مغیر لمقادیره و حكمه» یعنی: «تقدیر را به سر انگشت نمی توان باز كرد؛ و حكم الهی را با چاره گیری نمی توان تغییر داد.»



گر شود ذرات عالم پیچ پیچ

با قضای ایزدی هیچ است، هیچ



آن گاه گفت: «اگر خودت را به آستان مقدس امام هشتم، آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام برسانی، و درد دل خود را به آن بزرگوار عرض كنی، امید است كه این مشكل تو را حل بفرماید، و تو را به مقصود برساند. او پناه بی پناهان است؛ هر كس به او پناهنده شود، او را یاری می نماید.» این سخن در او بسیار تأثیر گذاشت. آن گاه با خدا عهد كرد كه، قندیلی از طلای خالص بسازد، و با پای پیاده عازم زیارت آستان مقدس آن حضرت شده، و حاجت خود را از آن امام همام علیه السلام طلب نماید. همان روز طلای نابی تهیه كرد، و شروع به ساختن قندیل نمود. او توانست در مدت كوتاهی آن را بسازد. آن گاه به همراه پسرانش سوار كشتی شدند، تا خود را به آن سوی آب برسانند. بعد از پایین آمدن از كشتی، با پای پیاده به طرف مشهد مقدس حركت كردند.

یك شب قبل از رسیدن آنها به مشهد مقدس، تولیت آستان قدس رضوی علیه السلام در خواب به محضر مبارك امام رضا علیه السلام مشرف شد. حضرت در عالم رؤیا خطاب به او فرمود: «فردا شخصی به زیارت ما می آید. تو باید از او استقبال كنی.» بنابراین صبح روز بعد، متولی حرم مطهر، با جمعی از صاحب منصبان برای پیشواز او از شهر بیرون رفتند، و از آن مرد و دو پسرش با احترام فراوان استقبال كردند. سپس آنها را به شهر وارد آورده، و منزلی برایشان معین كردند. آن گاه قندیل طلایی كه آورده بود، در محل مناسبی در حرم مطهر نصب نمودند.

آن مرد غسل زیارت نمود، و به حرم مطهر مشرف شد. سپس مشغول زیارت و عرض ادب به درگاه مبارك آن امام همام علیه السلام گردید. شب از نیمه گذشت. خدام حرم مطهر، همه



[ صفحه 101]



مردم - به غیر از آن مرد - را بیرون كردند، تا درها را ببندند. وی را در آنجا تنها گذاشته، و در حرم مطهر را بستند و رفتند.

آن شخص چون حرم را خلوت دید، فضای ملكوتی حرم مطهر او را منقلب نمود، و شروع به تضرع و گریه كرد! با دلی شكسته، دامان مبارك حضرت را گرفت، و خطاب به ایشان گفت: «من زوجه ام را می خواهم. عنایتی بفرمایید!» این جمله را دائم تكرار می كرد، و اشك می ریخت! آنقدر گریست، تا دو ثلث از شب گذشت. در حال سجده، خستگی به وی دست داد، و لحظاتی چشمانش از خواب سنگین شد. ناگاه! صدایی شنید، كه خطاب به او می گوید: «برخیز!» سر خود را از سجده برداشت، و به اطراف نگاه كرد. وجود مبارك حضرت رضا علیه السلام، را دید، كه به او می فرماید: «من زوجه ات را آورده ام. اكنون بیرون حرم است. برخیز، و او را ملاقات كن!» مرد گفت: «فدایت شوم! درها بسته است؛ چه گونه بروم؟» آن حضرت علیه السلام فرمودند: «كسی كه زوجه ات را از راه دور آورده است، می تواند درهای بسته را نیز بگشاید.» آن گاه از آن امام راستین (روحی له الفداه) تشكر نموده، و با عجله به بیرون دویدم. به هر دری كه می رسیدم، باز می شد. چون از رواق مبارك بیرون آمدم، ناگاه چشمم به زوجه ام افتاد! دیدم به همان هیبتی كه در جزیره بود، بیرون حرم ایستاده است. او نیز مرا دید. متعجب شد! هر دو همدیگر را در آغوش گرفتیم، و گریستیم! از او پرسیدم: «تو چه گونه به اینجا آمدی؟» گفت، «من از درد فراق و دوری بسیار گریه می كردم؛ تا جایی كه چشمانم درد گرفته بود! امشب نیز تنها و غریبانه در همان جزیره نشسته بودم، و از شدت درد چشم ناله می كردم. ناگهان! جوانی نورانی ظاهر شد؛ آنچنان كه نور روی مباركش تمامی اطراف را روشن نموده بود. سپس به من فرمود: چشم بر هم بگذار! من چنان كرده، و چشمانم را بستم. چیزی نگذشت، كه خود را در این مكان مبارك دیدم.» پس به زوجه ام گفتم: «آن شخص، آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام بوده، كه ما را مورد لطف و عنایت خویش قرار داد، و تو را از بیچارگی و تنهایی رهانید.» آن گاه هر دو مجددا از عنایات و توجهات آن حضرت علیه السلام تشكر نموده، و با هم به نزد پسرها رفتیم. به لطف و عنایت خاص حضرت ثامن الائمه علیه السلام ما باز هم دور هم جمع شدیم، و



[ صفحه 102]



كانون زندگیمان رونق گرفت.

محدث نوری (ره) در ادامه نقل می كند: آنها پس از این معجزه ی ضامن غریبان، زندگی در جوار آن حجت الهی را اختیار نموده، و تا پایان عمر، ساكن كوی رضوی علیه السلام شدند [1] .



یا رب! به علو جاه و قرب شه طوس

كز درگه او نرفته مأیوس، مجوس [2] .




[1] محدث نوري (ره)، دارالسلام، ج اول (چاپ قديم)، ص 473، كرامات رضويه، ص 205.

[2] گوهري هراتي.